*

ساخت وبلاگ

همین امشب که پنجره از سلطه ی سرما درهراس ِ تَرَک برداشتن است،من در ریسه ی قندیل ها به خاطرات ِ گرم پُل میزنم!


پُل میزنم به پاروی ِپدر که شیروانی های ِ برفی ِسالهای کودکی ام را می روفت...


به شیره ی شیرین ِ انگور که مادر روی ِ نوتَرین بارش ِ سپید ِ سال می ریخت وکاممان را عسل میکرد!


به پرنده ی سبک بالی که من بودم وسقف خانه ای که در ارتفاع ِ مهربانی ِ آن دو آسمانی برای پرواز بود!


به ایامی که شبهای زمستانی بلندش،کوتاه تراز قصه های شبانه پدرم می شدوادامه اش را به شب ِ بعدسنجاق میکردیم!

به خاموشی ناگهانی برق ها،که چراغ ِ چشمان ِمادرم رابه روی تاریک ترین ترس های کودکانه ام ،روشن میکرد!


به دستهایی که ازآنها آب می نوشیدیم،دانه میگرفتیم،محبت می ستاندیم و...به خاطرمان راه نمی یافت یکروز در حریق یادشان خواهیم سوخت!

روز مادر است و من مادرم را تازمانی که پدرم نفس میکشید کامل دیدم،بعدازاو زنی بودکه نیمی ازآن زیر خاک خفته و نیم دیگرش برای ما مادری میکرد!

سلام به روی ماه ِ هر دوی شما !
که خیال انگیزترین تصویرید در برکه ی خاطرات ِ من!❤️❤️

* * *

زن ِغسال! بلند گفت:

دختر کوچکش میتواند داخل شود...وارد شدم!

موههای کوتاه ِزن به استخوانی میزد...

دوخواهرم بادستکش هایی زرد رنگ وچکمه های

سیاه،باگریه و کلمات ِتاریک مرا به تماشای مادرم

دعوت کردند!

من قبل از تماشای مادر،رنگها را درآن فضا دیدم!

وبعدهرقدم روبه جهانی پیش رفتم که تاکنون

ندیده بودم...وبل اخره رسیدم!

ایستاده بالای تن ِ برهنه مادر،تمام ِ من، نگاه شد...نگریستم!

سکوت ِدرونم به محیط اطراف نقب زد...خود را

کنار مادرم تنها یافتم!

باورکنید صدای ِسوگواری ها،به خواب ِ"هزاران ساله" راه نمی یابد!

ومرگ...

مرگ ِ وحشی روی شانه های من نشسته بود و

زورآزمایی میکرد! درآن دقایق گمان کردم اگر

نیندیشم ازاو شکست خورده ام...وچه گمان ِدرستی!

باردیگر ،عمیق تر،نه باچشم ِ سَر،بلکه باچشم ِ دل،

که چراغ ِذهن برآن می تابید به چهره ی مادر زُل

زدم..."عشق" بود که از گردی ِصورتش تاعُمق ِ

جان ِمن نفوذ کرد!

ناگهان به مرگ پوزخند زدم که توان ِ فنای ِ عشق

رانداشت...که چه خزان ها به "درختستان"ها

نزده بوداما بهار عشق باردیگر سبزشان کرده

بود...

مادرم باعشق دوباره سبز شد ومن به مرگ پوزخند زدم!

خواهرانم که همچون رگبار پاییزی می باریدند به

هم گفتند :این به چی میخنده؟!اینوببرید بیرون!

این حالش خوب نیست...صدای آنهابود که

سکوت ِ درونم را شکست ومانع شدم و ماندم!

پارچه های سپید ونوشته شده از حروف عربی را

به اوپوشاندند...

غسال باموهای کوتاه استخوانی اش مُدام به

خواهرانم هشدار میداد اشک روی جنازه یعنی

شُستن دوباره!حواستون باشه ...هنگام خروج

به اوگفتم: باآب لوله کشی میشورید بااشک بدن

آلوده میشه؟!

سَرتکان داد و...خارج شدم!

* * *

آخرین یادگار مادرم که درزمان حیاتش برایم

خریده بودلیوان ِ سفالی بزرگ منقش شده

ازبرگهای نارنجی ِ پاییزی بودکه چندروز قبل،

شکست و آشپزخانه ای را سرزنش کردم!!

ویادگار بعداز مرگش،انگشترعقیقی ست که

برایش دریکی ازسفرها هدیه آورده بودم...

آنها راهنگام عبادت ازروی انگشت می بوسیدو

برایم دعا میخواند...

اما یادگاری اصلی وغایی ِ مادرم!

آن نهالی ست که در وجودم به ودیعه گذاشته‌‌..‌.

عشق ورزیدن و از عشق هستی گرفتن وازعشق

مُردن...!

من کِی میتوانم شبیه ِ لبخندهای توشَوَم مامان؟!

بی شک آن روز رسالت ِ من دراین دنیا،بارستگاری

گره میخورد!

در مردمک ِچشمهای تو اقیانوسی بود که من

درآن یکبار غرق شده ام ...وحال هرچه که ازمن

هست از زیراعماق است!

پی نوشت۱:

دیگرباید هرسال روز مادر به جای ردیف ِ بوسه ها، برایت کلمه بچینم...

❤ پست موقت۲:...

ما را در سایت پست موقت۲: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahilism بازدید : 58 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 12:42