*مادرم*

ساخت وبلاگ

به آخرین پُستم دراینجا نگاه میکنم درابتدایش از مادرم

نوشته ام...

گرچه نمیتوانم غذابخورم،بخندم،آسوده خاطروسبکبال

موسیقی گوش بدهم...گرچه از شنبه تمام مسیرهای

زندگی ام به بیمارستان ختم شده و زنده بودن بوی ِ

سُرنگ گرفته وصدای ِ دستگاه قلب میدهد اما هنوز

میتوانم بنویسم...میتوانم بنویسم که"انتخاب" چقدر

سخت است...اینکه درهمین وضعیت ِ برزخی،مادرت

بماند یاسیم هاو...جداکنند ونفسش قطع شود وتمام!

آغاز ِ شمایلی دیگر ازتنهایی...درواقع آن سپیدپوشان

که آنقدر چشمهای اشک آلوددیده انددربرابر رنج دیگران

ازمرگ عزیزانشان ،مصون شده اند از من میخواهند

هرچه زودتر به تنهایی ِدنیای ِ بدون ِ او سلام کنم...

ازمن میخواهند قلب ِدومم رابه خاک بسپارم...ازمن

میخواهند قدرت زنان ِاساطیری رادر پذیرش ِ این داغ

درخودم خلق کنم...

اما من به تو که میرسم هفت ساله ام مادر!گوشه ی

چادرت برایم تنها دستاویز ِ امن ِ هستی ست...من

برای دل کندن ازحضوردلپذیر تو بسیار کوچکم!تاابد

کوچکم!

در مسیر رسیدن به بیمارستان ِ"آریا" برادرم میگوید

اودربرزخ مانده،یکپا دراین جهان،پای دیگر جهان دیگر...

عصبی وخسته پاسخ میدهم"کدوم کتاب نوشته اینو؟!"

اما خود میدانم بازگشت بدون سیم هامثل اینست پدرم

دوباره بعداز ده سال زنگ خانه رابزند...برادرم میپرسد:

منتظر معجزه ای؟

:نه!

:پس چه؟

:میخواهم ادامه بدهدبه همین منوال!

اوسرتکان میدهد و باپاسخی که داده ام سیگاری ام

نیست سیگاری دود کند...

شب است وصدای تیراندازی ازدور می آید...

اصرار میکنند سوارشو خطرناکه اما من برای این وداع

خیابان های شهری را باید قدم بزنم که درآن از مادرم

راه رفتن آموختم...آنهم در حلق آویزترین خاطره"پاییز"

...درختان عریان میشوندو وجودِ من بارفتنت متلاشی

میشود...میدانم که یکباردیگر باید بمیرم تاازخاکستراین

غم باردیگر زاده شوم...من برای مرگ قصه های طولانی

دارم...

روی تخت دراز کشیده است...اوشبیه مادرم در روز ِ

جمعه نیست...از ابتدای هفته و به کما رفتنش،به مرور

مادری دیگر به دنیا آمد...مادری که نمیخندد...صدای

دعاهای شبانه اش نمی آید ...صدایم نمیکند...پاهایش

را ماساژ میدهم نگاه پرمهرش رانمی بینم...قربان صدقه

ام نمیرود...دلم تنگ شده برای عطر تنش،چادرنمازش

رابه دور خود می پیچم...مهره های تسبیح رنگی اش...

انگشتر عقیق زیبایش...ساعت زنانه اش...

کاش عکسهایش زنده بودند باهمان طبع شوخش صریح

ترین انتقادهارا ازمن میکرد...تامن زنگارهای روحم را

درآینه زلال ِوجودش ببینم و بخواهم از آرمان های ِ

مادرانه اش فاصله نگیرم...

اومادر من است...سرزمینی از عشق و مهربانی دراو

حیات داشت که با مرگ جسمانی اش،باروحش ابدی

میشود...

اگر فرداکه ازراه برسد بتوانم انتخاب کنم...

به تاریخ پنج شنبه ۵آبان ۱۴۰۱

+ نوشته شده در 27 Oct 2022 ساعت 17:47 توسط Rahil  | 

پست موقت۲:...
ما را در سایت پست موقت۲: دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahilism بازدید : 57 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 16:38